داستان

داستان غم انگیز گل فروش

با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از داستان همراه باشید :

داستان خواندنی

دربست!

زد روی ترمز. با خستگی پرسید: کجا؟

بهشت‌زهرا.

با خودش فکر کرد: «اگه داداش باهام راه بیاد و بازم ماشینش رو بهم بده، با دو سه شب مسافرکشی تو هفته، شهریه این ترمم جور می‌شه.»

پایش را روی پدال گاز فشرد. ماشین پرواز کرد. اتوبان، بی‌انتها به نظر می‌رسید. در گرگ و میش آسمان، رویایی دراز پلک‌هایش را سنگین‌تر کرد. صدای پچ‌پچ مسافرهای صندلی عقب، مثل لالایی نرمی در گوش‌هایش ریخت.

یکباره صدای برخورد جسمی سنگین، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز کرد. مثل کابوس‌زده‌ها، از ماشین بیرون پرید. وسط جاده، پسری هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نیمی از گل‌های رز و مریم را در دست داشت.


منبع:
http://www.beytoote.com/fun/fiction-vocal/attractive-memorable-narrative-fiction.html

امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای داستان

مجله اینترنتی گلثمین آرزوی بهترینها را برای شما دارد.

لینک منبع

امتیاز شما به این مطلب
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا