گفتگو با هنرمندان

گفتگو با مهراوه شریفی نیا در مورد مصائب دهه شصتی‌ها

ماهنامه دیده بان – آرش نصیری: مهراوه شریفی نیا با اغلب ستاره های سینما تفاوت دارد و این شاید به شرایطی برگردد که او در آن رشد کرده است. وقتی شما در هشت سالگی در فیلمی بازی کنید که آنقدر خوب دیده شود و جدای از حضور ستاره های بازیگری و کارگردانی محمدرضا هنرمند، استاد عبدالله اسکندری گریمت کند، جلوی دوربین نعمت حقیقی بایستی و پدر و مادر هر دو در آن کار حضور داشته باشند، معلوم است که نگاهت به بازیگری و هنر متفاوت می شود. به اینها اضافه کنید این نکته را که مادر دانشجو و بعد کارگردان و بازیگر تئاتر باشد و فرزندش را با خودش در پلاتوهای مختلف و پشت صحنه تئاترها همراه کند و این گونه می شود که او در کودکی خاصی که داشت به این نتیجه می رسد که بازیگری هم بخشی از زندگی است.

 

 

مهراوه شریفی نیا؛ مصائب ما دهه شصتی ها
حالا که سال ها بعد است، او که بارها درباره زندگی خاص خودش و شرایط ویژه ای که کودکان دهه شصت داشتند صحبت کرده و در کیمیا هم بخشی از آن را بازی کرده است، در فیلمی بازی می کند که موضوعش بحران سی سالگی دخترانی است که ازدواج نکرده اند و برای آن برنده یک جایزه معتبر بین المللی می شود. گفتگوی خواندنی با او در مورد همه این مسائل است و البته صمیمی و مهربان مثل خودش.

فکر می کردم بازیگری جزئی از زندگی من است

شما برنده بهترین بازیگر نقش اول زن در جشنواره «بریدجز» یونان شدی، بنابراین می خواهیم بیشتر به بازیگری و فرآیند بازیگر شدن شما بپردازیم. می خواستم بپرسم اولین باری که فکر کردی می خواهی بازیگر بشوی کی بود اما دیدم تو قبل از این که فکر بکنی بازی کنی یا نه، در سن هشت سالگی بازیگر فیلم «دزد عروسک ها» شدی. حالا سوال را اینجوری عوض می کنم. اولین باری که می خواستی بازیگر شوی مربوط به قبل از «دزد عروسک ها» بود یا بعد از آن؟

– آن موقع ها مثل الان نبود که همه بخواهند بازیگر شوند یا بفهمند بازیگری یعنی چه. از وقتی خیلی کوچولو بودم یعنی بعد از انقلاب فرهنگی که دانشگاه ها باز شد، مادر من به دانشگاه یعنی دانشکده سینما تئاتر می رفت و من هم با او می رفتم. آن موقع پنج سالم بود و حتی به مدرسه هم نمی رفتم اما در تئاترهای دانشجویی که در دانشکده برگزار می شد، هر کس برای بخش اطفال بازیگر می خواست از من استفاده می کرد. خود مامان هم برای امتحاناتش مرا می گذاشت روی صحنه به عنوان گدا یا یک بچه در یک موقعیت دیگر و از من اینطوری استفاده می کرد. یعنی به عنوان بچه در این نمایش ها بازی های کوچولوی اینجوری داشتم. سر دزد عروسک ها هم آقای هنرمند و اسکندری مرا دیدند و خوش شان آمد و تست لباس و بازی. برای من بازیگری چیزی نبود که من فکر کنم می خواهم یا نمی خواهم، چون آن موقع فکر می کردم بازیگری جزئی از زندگی من است. یعنی از بچگی برای من اینگونه بود که زندگی می کنیم، مدرسه می رویم، در فیلم بازی می کنیم، مامان و بابات سر کار هستند، ناهارت را باید خودت گرم کنی و … من فکر می کردم زندگی اساسا همین است.

آن موقع قهرمان زندگی یا الگو یا کسی که بخواهی مثل او بشوی را هم داشتی؟

– البته الان بحث بازیگری است اما من می خواهم درباره روحیات بچه هایی صحبت کنم که کودکی شان را در دهه 60 سپری می کردند.

… اتفاقا این هم از نکاتی است که می خواستم در موردش صحبت کنیم چون فیلم «پرسه در حوالی من» که شما به خاطرش جایزه بازیگری گرفتی شامل همه این موارد هست و تو نقش دختری را بازی می کنی که در حوالی 30 سالگی است و این یعنی دهه شصتی هم هست…

– بله. بچه های دهه 60 بچه هایی هستند که حتی کارتون ها و فیلم هایی که می دیدند هم اینطوری بود که تا باید آدمی قوی باشی، سختی بکشی تا بتوانی به مادرت برسی و مثلا مادرت را بغل کنی. هاچ زنبور عسل، دختری به نام نل، حنا، هایدی و همه همین حالت ها را داشتند و همه این را القا می کردند که تو باید دختر کوشا و مسئولیت پذیری باشی. من هم به خاطر شغل پدر و مادرم هم هر روز زمان های زیادی را تنها بودم و این کارتون ها هم این تاثیرها را با شدت بیشتری روی من می گذاشت و فکر می کردم شرایط درست زندگی همین است. این که پدر و مادرت نباشند و تو از پس همه چیز بربیایی و بازیگری هم جزو همین زندگی است. من بعضی وقت ها امتحان داشتم اما باید می رفتم سر صحنه و آنجا گریه می کردم که باید بروم خانه مان چون امتحان داشتم و در سن 9 و 10 سالگی امتحان برای تو خیلی مهمتر است. تازه فکر می کنم سال 70 یا 71 بود که فیلم عروس مطرح شد و چیزی به اسم ستاره وارد سینما شد و زیبایی شناسی و اساسا فضای سینما تغییر کرد. الان بچه 9 ساله هم فکر می کند که برود بازیگر شود اما آن موقع ما از این فکرها نمی کردیم چون کلا دوتا کانال داشتیم و آرزوی مان هم این بود که یا معلم شویم یا مجری برنامه کودک.

رویاهای یک دختر هشت ساله

به آنجا هم می رسیم. بگذار یک نکته دیگر را در مورد «دزد عروسک ها» بگویم که آغاز بازیگری تو بود. دختربچه ها هم تقریبا رویایی هستند و تو خیلی رویاپردازتر هم بودی و آنجا در این فیلم فضایی رویایی تر برایت فراهم شد و عروسک هایی داشتی که با تو حرف می زدند و این فکر می کنم باعث بیشتر شدن رویاهایت هم می شد…

– خیلی زیاد و اساس همه چیز دزد عروسک ها برای من عالی بود که یک بچه هشت ساله بودم، هم در تابستان بود و به درس هایم لطمه نمی زد که گفتم و هم یک نکته دیگر که یادم رفته بود بگویم، آنجا دوستان و همبازان من هم خیلی خوب بودند. کاوه سجادی حسینی بود که الان یکی از کارگردانان خوب است. پدر او هم دستیار اول کارگردان و برنامه ریز بود. شروین نجفیان بود، یاشار صمیمی مفخم بود که پدر او و پدر کاوه هر دو فوت کردند که خدا رحمت شان کند. خیلی همبازی های خوبی داشتم. بعضی وقت ها دختر عمه خودم هم می آمد چون خانه شان نزدیک پارک شفق بود. بازیگری یک اتفاق خوشایند برای من شده بود.

 

 

مهراوه شریفی نیا؛ مصائب ما دهه شصتی ها
پدر یاشار صمیمی مفخم زنده یاد کامبیز صمیمی مفخم و مادرش هم هنگامه مفید است و ترانه سرا و خواننده ای است که با نام هنگامه یاشار، تعدادی از ترانه های نوستالژیک دهه 60 را برای کودکان خوانده است. آیا آن موقع مادرشان را هم می شناختی؟

– بله، زیاد. مادر من دوست صمیمی هنگامه خانم هستند و من با شعرها و آهنگ های ایشان بزرگ شدم و خیلی خیلی دوست شان داشتم و دارم. داشتم می گفتم آدم هایی که دور و برم بودند و من در کنار آنها کارم را شروع کردم، همه آدم حسابی بودند. علاوه بر بازیگران که آقای عبدی و آقای آبادی، آقای ضرابی، و مادر و من و بازیگران دیگر بودند که همگی درجه یک بودند، عوامل پشت دوربین هم همه درجه یک بودند. زنده یاد نعمت حقیقی مدیر فیلمبرداری مان بود و من برای اولین بار زیر دست عبدالله اسکندری گریم شدم. عاطفه رضوی گریمور کارمان بود و خلاصه این که همه آدم هایی حرفه ای و دوست داشتنی و همه دوستان خانوادگی ما بودند. به این ترتیب من در یک محیط امن بازیگری را شروع کردم.

و ضمن این که اکبر عبدی را در خیلی از فیلم های کودکانه دهه 60 دیده بودی و جدای از کاراکتر جذابش دوست صمیمی پدرت هم بود.

– بله، همه شرایط عالی بود. من بعد از دزد عروسک ها هم در سریال و کار کوتاه و تئاترهای زیادی نقش های کوتاه کار کردم. کارهایی که شاید اسمش خاک صحنه خوردن است و من در کنار آدم های خوب هی یاد می گرفتم. پدر و یا مادر من هیچ وقت مرا نبردند در یک فیلم بزرگ تا یک نقش اساسی داشته باشم. آنها مرا با خودشان به جاهای مختلف بردند تا در کنار درسم کم کم آموزش ببینم. وضعیتم برای آموزش موسیقی هم به همین گونه بود و دزد عروسک ها شروع فوق العاده ای بود. برای این ماجرا الان این را می فهمم. آن موقع که داشتم در کنار دوستانم و تعدادی حرفه ای جذاب و مهربان بازی می کردم.

مادرم آزیتا حاجیان، استادم

یعنی حتی اگر در گروه نبودی به عنوان دخترش در کنارش بودی…

– بله، اما من به عنوان هنرجو در کنار ایشان بودم و یاد می گرفتم. مامان من واقعا یک معلم عالی است و کلاس های بازیگری اش هم فوق العاده است. مادر البته الان کلاس ندارد اما برای کلاس هایش خیلی انرژی می گذارد و حال خوبی به آدم می دهد. مادر درهای جالب احساسات آدم را باز می کند، درهایی که اصلا فکر نمی کردی در وجودت هست. مادر در کنار بازیگری خیلی هم روانشناسی خوانده و بازیگری دغدغه اوست. او لیسانس کارگردانی تئاتر دارد و تئاتر و کارگردانی و همه این مسائل برایش خیلی مهم است و من این شانس را داشتم که هر چه که تحقیق کرده و یاد گرفته را در اختیار ما بگذارد و از همان هشت سالگی این تمرین ها را با من انجام می داد. او از بچگی مثل شاگرد مرا پروراند. پریروز که زنگ زد به من تبریک بگوید صدایش خیلی خوشحال بود و من گفتم این خوشحالی تو بیشتر به این خاطر است که من هر چه که هستم نتیجه زحمت ها و درس های توام و مشاوره های بابا. واقعا تربیت من به ویژه تربیت هنری ام توسط این دو نفر بوده. من که بچه بودم و چیزی نمی فهمیدم اما همین که مرا با خودش می برد دانشکده و من در کلاس های هایده حائری و کلاس های دکتر قطب الدین صادقی و استادان دیگر شرکت می کردم خیلی روی من تاثیر می گذاشت. من با آقای سمندریان کار نکردم اما پشت صحنه تئاترهایش رفتم و نگاه کردم که چگونه با مادرم کار می کند و اینها همه روی خودآگاه و ناخودآگاهم تاثیر داشت. خیلی از استادان مادرم هنوز مرا یادشان هست از بس سر کلاس های شان شرکت کردم. یعنی من الان هر چیزی که بلد باشم؛ چه از نظر رفتار حرفه ای در کار و چه بازی هایم (آنجاهایی که از پس ماجرا بر می آیم)، مدیون پدر و مادرم هستم. من در تمام بچگی هایم حتی وقتی که کار نمی کردم هم تحت آموزش بودم. 

 

 

مهراوه شریفی نیا؛ مصائب ما دهه شصتی ها
بنابراین خانم حاجیان زنگ زده بود که به شاگردش برای این موفقیت تبریک بگوید.

– واقعا به غیر از کتاب هایی که خودم خواندم، فیلم هایی که دیدم و تلاشی که کردم، من تحت آموزش مامان و بابا بودم. شاید آنها درس هایی که به من دادند را خودشان هم به کار نگیرند اما من هم همیشه شاگرد خوبی هستم و از بچگی دلم می خواست بزرگ دیده شوم و از 10 سالگی دلم می خواست 30 ساله باشم و همه روی من به اندازه یک زن 30 ساله حساب کنند. پدر و مادرم هم با من اینجوری برخورد می کردند، برای این که احتیاج داشتند دختر بزرگ شان مسئولیت پذیر باشد چون خودشان خیلی وقت ها نبودند.

در واقع می خواستند کار آنها را خودت انجام بدهی.

– (خنده) نه. بحث این نبود، بحث کنترل بود، چون خودشان نمی توانستند زیاد مواظب من باشند و باید مرا طوری تربیت می کردند که خودم مواظب خودم باشم و کار اشتباهی را انجام ندهم. بابای من خیلی برایش مهم بود که به زندگی من جهت بدهد تا اوقات فراغتم با اوقات بطالتم یکی نشود.

قهرمانان کودکان دهه شصت

یک بار در یک مصاحبه گفته ای که «دختری به نام نل» را خیلی دوست داشتی، لابد به خاطر همین خصوصیات مشترک بود.

– بله، خیلی دوستش داشتم. سر دزد عروسک ها هم شب کار بودیم و من صبح که می آمدم می خواستم ببینمش اما آنقدر خسته بودم که خوابم می برد. خیلی دوستش داشتم. او هم تنها و دنبال مادرش بود. آن موقع همه کارتون ها و فیلم ها این طوری بود و کاراکترها برای ساده ترین اتفاقات زندگی مثل بغل کردن مادر و پدرشان باید سختی می کشیدند.

و دست قضا این گونه رقم خورد که تو اولین فیلمی که می خواهی بازی کنی در کنار مادرت باشی و آن فیلم، هم اولین فیلم تو باشد و هم اولین فیلم مادرت بانو آزیتا حاجیان و به این ترتیب در سینما با خانم حاجیان هم سابقه باشی… (خنده)

– … بله، بابا پشت صحنه می گرفت و مادر هم که بازی می کرد. بابا و مامان من با آقای هنرمند دوست دوران دانشگاه بودند و بابای من همیشه می گوید که آقای هنرمند اولین بازی اش را برای من انجام داده است. چون در دوران دانشگاه بابای من یک تئاتری را کارگردانی می کرد که آقای هنرمند بازیگرش بود. این ماجرا مال قبل از آن است که پدر و مادرم با هم ازدواج کنند. بنابراین رابطه آنها با هم خیلی صمیمی بود و این باعث8 می شد فضای پشت صحنه فیلم بسیار گرم و صمیمی باشد و به همه خوش بگذرد.

و تو در این محیط دوستانه بازیگر شدی…

– بله و من از آنجا این در ذهنم جا گرفت که سینما و زندگی در هم ادغام شده است. بعدا که رفتم مدرسه فهمیدم که همه بچه ها اینجوری نیستند و مامان شان شب قبل برای آنها خوراکی آماده می کند و خیلی از کارها را خودشان انجام نمی دهند.

یعنی تازه فهمیدی که تا الان سرت کلاه رفته است…

– (خنده) نه کلاه، تو وقتی چیزی را به دست می آوری ممکن است چیز دیگری را از دست بدهی. من هنر را در این خانواده به دست آوردم و از آن طرف یکسری چیزهایی که بچه های دیگر داشتند را از دست می دادم. اشکالی هم نداشت و ندارد. من به داشته هایم نگاه می کنم نه نداشته هایم و فکر می کنم وقتی آدم ها به داشته های شان نگاه کنند درصد حب و بغض بسیار پایین می آید.

منظورم از همه اینها این بود که بگویم حتی شاید تا سال 85 که سریال «ساعت شنی» را بازی کردم فکر می کردم بازیگری هم جزئی از زندگی من است. یعنی هست و نیست و هر وقت که هست می رویم بازی می کنیم و هر وقت هم که نیست به بقیه شئونات زندگی مان می پردازیم تا این که در «ساعت شنی» بازی کردم و آنجا باید انتخاب می کردم که می خواهم بازیگر باشم یا این که نمی خواهم بازیگری کنم.

از شهرت بدم آمد!

آن فیلم خیلی دیده شد و تو به عنوان یک بچه بازیگر خیلی معروف شدی. آیا بعد از اتمام سروصداهای آن احساس خلأ نمی کردی که آن توجه ها به تو نمی شود و دیگر آن شهرت را نداری؟

– من سه سال بعد از آن یک سریال بازی کردم به نام «این قافله عمر» که در آن اسمم گلاب بود و پیانو می زدم و همان هم باعث شد که بروم موسیقی بخوانم. آن سریال خیلی باعث شهرت بیشتری برای من شد و اتفاقا من خیلی ترسیدم و از شهرت بدم آمد. یادم هست که با مادرم رفته بودیم لباس عید بخریم و مردم آمده بودند اطراف ما و می گفتند وای گلاب اینجاست و من گریه کردم و رفتم بغل مادرم و گفتم نه، من گلاب نیستم. تازه 11 ساله بودم و نمی توانستم با شهرت کنار بیایم. می گفتم من آمده ام دامن بخرم، چرا به من می گویند گلاب. من مهراوه ام. این برایم مقوله دلچسبی نبود. الان دیگر واقعا یادم نمی آید که چه حس های عجیب و غریب دیگری را هم تجربه کردم. البته این را هم بگویم که من تقریبا همیشه سر یک کاری بودم، به ویژه تئاتر. یعنی وقتی فیلمی نبود، من در حال تمرین تئاتر بودم. به هر حال مادرم همیشه به صورت حرفه ای کار تئاتر می کرد و من یا روی صحنه و مثلا در کنار گروه همسرایان یا پشت صحنه بودم. یعنی بازی نمی کردم و به نوعی برای مادرم جزو گروه سیاهی لشکر بودم.

درس هایی که پدرم به من آموخت

برای همین هم تو را با موسیقی و ادبیات آشنا کرد و تو در این علاقه و آشنایی ماندی…

– دقیقا. من الان خیلی به کتاب خواندن علاقه دارم و باعث همه اینها پدر من است. من در خانه ای بزرگ شدم که یک دیوار خالی نداشت و همه اش کتابخانه بود. کتاب هایی که مال پدرم بود و همه را خوانده و خلاصه نویسی هم کرده بود. این یک شانس است و شاید بزرگ ترین شانسی است که من داشته ام. من شانس داشته ام که در خانه پدر و مادری بزرگ شده ام که خانه شان پر از ادبیات و هنر بود و به تو اجازه نمی داد اوقاتت را به بطالت بگذرانی. یک وقت هایی پول تو جیبی ام تمام می شد و به بابا می گفتم به من پول بده. می گفت برو توی کتابخانه کتاب های جلال آل احمد را به ترتیب رقعی و وزیری و غیره مرتب کن و این کار و آن کار را بکن تا من به تو پول بدهم. به این ترتیب هم برای تو شغل ایجاد می کرد و هم نمی گذاشت مفت خور بار بیایی.

 

 

مهراوه شریفی نیا؛ مصائب ما دهه شصتی ها
پس پدر و مادر برایت بستر لازم را فراهم می کردند اما پارتی بازی نمی کردند، برای همین هم بود که بعد از دزد عروسک ها که لابد آقای هنرمند خودش تو را دیده و انتخاب کرده بود، در فیلم های زیادی با نقش های بزرگ و اساسی بازی نکردی.

– گفتم که، آن موقع وضعیت بازیگری اینطوری نبود. تو می خواستی فیلم بسازی به من زنگ می زدی می گفتی مهراوه بچه ات را می فرستی سر کار؟ این کار برای بچه سخت است و آن موقع سخت تر بود. فیلم ها نگاتیو بود و بچه باید بلد می بود و بدون ریسک زیاد بازی می کرد و بلد بود تا پنج صبح بیدار بماند.

دانشکده کارگردانی، دانشکده موسیقی

اینکه دانشگاه را عوض کردی فقط به خاطر دانشگاه سراسری بودن موسیقی بود؟

– نه، هر دو آن بود. من امکان این را داشتم که کارگردانی را تجربی یاد بگیرم. می رفتم پشت صحنه فیلم ها و خیلی چیزها را بلد بودم و آن زمان که در کارگردانی درس می خواندم، از پنج درس، سه درس را 20 شدم و دوتا درس دیگر را صفر شدم چون اصلا امتحان نداده بودم و آمده بودم دانشگاه موسیقی. البته فقط سال های بالاتر سخت می شد و آن مقطع داشتیم دروس پیش نیاز را یاد می گرفتیم. من قبل از دانشگاه موسیقی فقط پیانو کار می کردم اما در دانشگاه شما یک پکیج موسیقی یاد می گیری؛ سلفژ، آهنگسازی، هارمونی، هم نوازی و خیلی فرق دارد. دانشکده موسیقی دانشگاه هنر هم خیلی خوب است. ساز دوم من هم فلوت بود و آنجا چهار ترم فلوت می زدم.

در دانشگاه موسیقی استادانت چه کسانی بودند؟

– آقای حمیدرضا دیبازر بود. خدا رحمتش کند حامد مهاجر بود، آقای شریف لطفی، آقای سیاوش بیضایی، آقای علی حشمتی افشار، خانم قاجار، آقای میناسکانیان، خانم دلبر حکیم آوا یک دوره در حد مستر کلاس حضور داشتند و …

بازی در «زیر پوست شهر» رخشان بنی اعتماد

یک نکته دیگر این بود که با وجود این که همه این امکانات و آشنایی ها را داشتی و پدر و مادرت هنرمندان سرشناسی بودند، وقتی می خواستی سر فیلم «زیر پوست شهر» خانم بنی اعتماد بروی رفتی تست دادی و برای تست هم ابراهیم شیبانی به تو خبر داد و پدر یا مادرت هم زنگ نزدند سفارشت را بکنند.

– قبلش من و باران در تئاتر «آن سوی آینه» مادرم در گروه همسرایان بودیم. کارآموزی می کردیم. شاید حرف هایی که در مورد من می زنند در مورد باران هم بزنند. وقتی تو یک امکان را داری و از آن استفاده نمی کنی اتفاق ارزشمندی است. من می توانستم یا باران می توانست آدم تنبلی بار بیاید و فقط با استفاده از ماجرای پدر و مادرش پیشرفت کند. در حالی که او دارد تئاتر بازی می کند و تلاش می کند که هر روز بهتر از قبل باشد. من هم همین طور. از کودکی خاک صحنه خوردم، دستیاری کردم، نقش های خیلی کوتاه بازی کردم و پله پله بالا آمدم. برای «زیر پوست شهر» هم، ابراهیم شیبانی که دستیار بابای من در کار آقای مهرجویی بود، به من گفت خانم بنی اعتماد دارد بازیگران هم سن و سال تو را می بیند. برو دفترش تست بده. من رفتم دفتر خانم بنی اعتماد و آنجا هم خیلی جدی از من تست گرفتند. دو، سه تا از بازیگران دیگر هم بودند و 10 روز بعد هم به من جواب دادند. از کسان دیگری هم تست گرفته بودند و در نهایت من تایید شدم و گفتند که مهراوه جان قبول شدی و بیا قرارداد ببیند. یعنی با من قرارداد بستند و دستمزد من هم 400 هزار تومان بود. من گفتم دستمزد نمی خواهم و حضور در این کار باعث افتخار من است اما آقای کوثری گفت نه، حساب حساب است و کاکا برادر. شما می خواهی بیایی زحمت بکشی این هم دستمزد تو است. راضی هستی؟ گفتم معلوم است و من بدون دستمزد هم از خدایم است که در این کار بازی کنم. خلاصه این که من این فیلم را بازی کردم و خیلی خوشحالم و باعث افتخار من است. اصلا نفس کشیدن در کنار خانم بنی اعتماد یک موهبت است.

 

 

مهراوه شریفی نیا؛ مصائب ما دهه شصتی ها
اولین دستمزدم، 400 هزار تومان

این اولین پولی بود که از حرفه بازیگری گرفته بودی؟

– اولین پولی بود که به دست خودم دادند. (خنده) لابد قبل از آن هم بود منتها به خانواده داده می شد. اینجا دیگر بزرگ شده بودم و پول را گرفتم و همان موقع سر سریال آقای کمال تبریزی هم بودم و آنجا هم حقوقم ماهی 400 هزار تومان بود. با پول اینها پیانویم را عوض کردم. من آن موقع پیانو می زدم ولی پیانوی من خیلی قدیمی بود و خیلی دلم می خواست پیانو را عوض کنم اما رویم نمی شد. وقتی این پول ها آمد دستم به بابا گفتم من این پول ها را دارم، می شود پیانو را عوض کنیم؟ من نزدیک یک و نیم میلیون داشتم و یک میلیون و خرده ای هم بابا گذاشت و پیانویم را عوض کردیم. این پیانو که الان دارم با همان پول خریده شد.

و فکر می کنم همان موقع هم در دانشگاه موسیقی قبول شدی…

– تقریبا همان موقع ها بود. من پولم را دادم به بابا و قبول که شدم برایم پیانو را خریدند و جواب دانشگاه را که دادند، شش ماه بعد، من پیانو را داشتم. رتبه ام هم خیلی خوب شده و 114 بود و در دانشگاه سراسری قبول شدم. البته این نکته را بگویم که پدرم می خواست به من یاد بدهد باید برای آنچه که می خواهم پول جمع کنم. می توانست خودش برایم بخرد اما این کار را نمی کرد که خودم زحمت بکشم و برایش تلاش کنم. برای همین است که من هنوز آن پیانو را دارم. خیلی هم دوستش دارم.

البته تو اول در رشته کارگردانی درس می خواندی.

– بله، موسیقی، چون امتحان عملی داشت، ترمش از بهمن شروع می شد و تا نیم ترم که جواب موسیقی بیاید در دانشگاه سوره کارگردانی می خواندم. اتفاقا برایم خیلی هم جذاب بود؛ سعید عقیقی استاد نمایشنامه و فیلمنامه و تحلیل فیلم بود و استادان خوب دیگری هم داشتیم.

دوست دارم تا آخر عمرم یاد بگیرم

اکثر بازیگران، وقتی با آنها حرف می زنیم از فیلم دیدن و سریال دیدن و سریال های روز حرف می زنند، اما شما جزو معدود کسانی هستید که وقتی حرف می زنیم بیشتر حرف فیلم و کتاب مطرح است. یعنی انگار بیشتر کتاب می خوانید تا فیلم ببینید. درست است؟

– شاید. البته من فیلم هم زیاد می بینم اما کتاب زیادتر می خوانم. الان تقریبا همه سریال های روز را دارم می بینم. من این سریال ها را می بینم هم برای زبان و هم برای خود فیلم. فیلم های روز را هم می بینم و هر از گاهی هم کلاس می روم. مثلا امیر پوریا یکسری کلاس دارد و لطف می کند به من اجازه می دهد که شاگرد نامنظم این کلاس ها باشم. این کلاس ها خیلی برایم خوب بود و خیلی نگاهم را نسبت به فیلم دیدن عوض کرد. بعضی از بچه ها و دوستان بازیگرم می گفتند مهراوه تو واقعا به کلاس می روی؟ گفتم بله. من دوست دارم تا آخر عمرم یاد بگیرم. خیلی دوست داشتم کلاس های فیلمنامه نویسی آقایان اصغر فرهادی و فرهاد توحیدی را بروم اما نشد و حتما دوره های بعدی را می روم. از «ز گهواره تا گور دانش بجوی» خیلی خوشم می آید و فکر می کنم به عنوان بازیگر، نوازنده، نویسنده یا هر چیز دیگری باید همه این کارها را انجام داد. من وقتی سر کار نیستم خودم را مجبور می کنم کمی ورودی داشته باشم چون تو وقتی که مدام بازی می کنی همه اش داری خروجی ارائه می دهی و هر چه بلدی را مصرف می کنی. من بعد از کیمیا سعی کردم تقریبا دو سال ورودی داشته باشم و سعی کردم کتاب بخوانم و فیلم ببینم. حتی معاشرت کنم، ورزش کنم، ساز بزنم و 10 سالی که از ساعت شنی تا کیمیا بلا انقطاع کار کردم، کمی هم به خودم استراحت بدهم و خودم را بهتر بشناسم.

ازدواج؟ نه!

گفتی که برای بازی در این فیلم مجبور شدی یکسری حس ها که در درون خودت بود و قائم شان کرده بودی را بیرون بکشی تا بتوانی این نقش را بازی کنی و دختری را نشان بدهی که علاقه به مادر شدن دارد و نگران ازدواج است و … آیا این فیلم باعث شد فکر کنی به این که می خواهی ازدواج کنی؟

– نه. شاید توی این فیلم یا حتی در سریال «خداحافظ بچه»، چیزهایی که در خودم سرکوب شده را بیرون می آوردم و بازی می کنم و عشق به بچه را نشان می دهم. من بچه های دیگران را خیلی دوست دارم اما در دل خودم حتی یک لحظه هم حس نمی کنم که خودم بچه داشته باشم چون آدم مسئولیت پذیری هستم و نمی توانم بی خیالی طی کنم و اساسا بچه دار شدن به درد من و گرفتاری هایی که دارم نمی خورد. در فیلم البته این گونه نیستم و باید همه این حس ها را در خودم زنده کنم. کمی سخت است و شاید آدم را افسرده کند اما بعد از تمام شدن فیلم باید به خودت کمک کنی. من به تراپی می روم تا درست شود و بتوانم به زندگی نرمال خودم بازگردم.

 

 

مهراوه شریفی نیا؛ مصائب ما دهه شصتی ها
نکته دیگر این فیلم هم آن بود که کارگردان آن، غزاله سلطانی هم کسی مثل خودت و در موقعیت سنی خودت بود.

– بله، دقیقا. غزاله هم تقریبا هم سن و سال من است و ازدواج هم نکرده و خیلی بچه دوست دارد و فیلم خیلی فیلم خودش بود. بنابراین خیلی کمک خوبی بود و خوب هم راهنمایی می کرد. ما از یک ماه قبل از شروع فیلمبرداری با هم تمرین می کردیم. درباره گذشته سایه کلی با هم حرف زدیم و خصوصی ترین مسائل او را هم بررسی کردیم. ما می نشستیم توی دفتر و خیلی از اتفاقات زندگی سایه را که در فیلم نیامده است را هم اتود می زدیم. بعضی وقت ها دو نفر دیگر از بازیگران هم می آمدند تا بخشی که او با آنها در کافی شاپ آشنا شد را در بیاوریم و همه اینها خیلی به من کمک کرد.

پرسه در دغدغه های خودم و غزاله!

بگذار بپردازیم به فیلم «پرسه در حوالی من»، نقش ات در این فیلم یک فرق اساسی با نقش ات در سریال ساعت شنی داشت. یک بار گفتی که آنجا چون نقش است نزدیک به خودت نبود، مجبور بودی بروی در خیابان ها و در مترو بگردی تا کاراکترت را پیدا کنی اما در فیلم آخری که بازی کردی و به خاطرش تحسین شدی و جایزه گرفتی نه. اینجا خیلی به نقش سایه نزدیک بودی و احتیاجی نبود که خیلی در بیرون بگردی و باید به درون خودت رجوع می کردی و آنجا کندوکاو می کردی. فکر می کنم این دو سال بعد از کیمیا و این کم کار کردن خیلی به تو کمک کرد که خودت و درونیاتت را بهتر بشناسی. درست است؟

– بله. پرسه در حوالی من اینطوری بود و من باید در درون خودم می گشتم. در «کیمیا» من خیلی از خودم دور بودم اما سایه «پرسه در حوالی من» دختری است که در آستانه 30 سالگی است، کلافه است از زندگی اش و از خودش می پرسد که چرا شوهر ندارد و بچه ندارد و نگران است. من واقعا این کلافگی را داشتم. این نقش خیلی نقش سختی هم بود چون تو باید از درون خودت چیزهایی را بیرون بکشی که همیشه سعی کردی آنها را نبینی. من اصولا به سنم فکر نمی کنم و به مسائل دیگری هم که سایه با آنها درگیر بود فکر نمی کنم اما در پرسه باید به آنها فکر می کردم. اینها همه بخش های پنهانی وجود یک زن است و تو باید چیزهایی را از درون خودت بیرون بکشی و بازی کنی که دوست نداری کسی آنها را ببیند. این فیلم خیلی فیلم متفاوتی بود. خیلی کم دیالوگ است و من اصولا در فیلم هایم همیشه دیالوگ زیاد یا نریشن داشتم و اینها به من کمک می کردند ولی آنجا نه. همه چیز در سکوت بود و این بازی در سکوت برایم تجربه جدید و جذابی بود. فکر می کنم یکی از دلایلی هم که در جشنواره های اسپانیا و یونان دیده شده هم همین است که آنها هم این مدل نگاه به زن را دوست دارند و این نگاه در آنجا پذیرفته شده است. در این دو جشنواره حتی یک داور ایرانی هم در هیات داوران وجود نداشت و این جایزه ها برای من خیلی خوشایندتر است. طبیعتا نزدیکی خود من به نقش هم خیلی موثر بود و شاید خیلی از دختران که در این شرایط هستند این حس را به خوبی درک کنند.

 

 

مهراوه شریفی نیا؛ مصائب ما دهه شصتی ها
اما شاید این حال را دختران دهه 60 درک کنند و دختران دهه 70 آن را نفهمند. قبول داری؟

– برای آنکه آنها هنوز 30 ساله نشده اند. این بحران، بحران بعد از دهه 30 است. این دختران دهه 60 هستند که با خودشان می گویند من هنوز ازدواج نکردم و بچه ندارم. من خودم هم همین هستم و البته دلم هم نمی خواهد. البته شاید من هم اگر خانواده ای داشتم که می خواست به من فشار بیاورد این دغدغه من هم می شد اما خدا را شکر که من خانواده ای دارم که اصلا کاری به این حرف ها ندارند. آنها به من اعتماد دارند و می دانند که من تکلیفم با خودم روشن است اما دختران دیگر ممکن است این حالت را نداشتند.

اولین جایزه بین المللی من

خودت به غیر از این جایزه جایزه های دیگری هم گرفته بودی. درست است؟

– اولین جایزه ای که گرفته بودم جایزه انجمن منتقدان و نویسندگان و برای فیلم «پشت در خبری نیست» شبنم عرفی نژاد و آقای عیاری بود. این اولین جایزه عمرم بود که خیلی هم برای من ارزشمند بود، بعد جایزه جشن حافظ و برای «خداحافظ بچه» بود و بعد هم جایزه سه ستاره برای «کیمیا». جایزه جشنواره یونان اولین جایزه بین المللی من است که خیلی مزه داد.

شما به اتفاق خانم سلطانی به جشنواره ماربیای اسپانیا رفته بودید. آنجا واکنش مردم و منتقدانی که فیلم را دیده بودند چگونه بود؟

– خیلی استقبال کردند. برایم خیلی خوشایند بود که خارجی های با فیلم ارتباط برقرار کردند و به غزاله هم پیام های خوب دادند. اساسا شاید دغدغه این فیلم دغدغه اروپایی ها باشد؛ دخترانی که تنها زندگی می کنند و 30 سال شان شده و بچه هم ندارند. آنجا این تنها زندگی کردن رایج تر است. خیلی همزادپنداری کرده بودند و برای ما دست زدند. آنجا من و غزاله خودمان تنها بودیم. قرار بود یونان هم برویم اما دلم برای تهران تنگ شده بود و درگیر کار هم بودم و نمی شد بیشتر بمانم. آمدم تهران که غزاله دو، سه روز پیش زنگ زد که مهراوه فکر می کنم فیلم ما جایزه گرفته. چیکار کنیم؟ تو کسی را توی یونان داری؟ گفتم نه. من اگر می دانستم که جایزه بازیگری را گرفته ام قطعا می رفتم. دو روزه می رفتم و می آمد. خیلی خوب است که ما بتوانیم از فیلم خودمان حمایت کنیم. غزاله این فیلم را با سرمایه شخصی ساخته و اکران هنر و تجربه که چیزی نبود و باید در این جشنواره ها از فیلم حمایت می کردیم تا خوب دیده شود. من این فیلم را کار کردم و دوستش دارم بنابراین از آن حمایت می کنم. فکر می کردم در بین هیات داوران حتما باید یک داور ایرانی باشد که آدم توفیق پیدا کند ولی وقتی این اتفاق با داوران خارجی افتاد برایم خیلی جالب بود.

این فیلم که این همه خوب دیده شده و مورد تحسین قرار گرفته آیا اینجا اکران عادی هم می شود؟

– فکر نکنم. فکر کنم اینجا بعد از محرم و صفر در شبکه خانگی پخش می شود و امیدوارم آنجا خوب دیده شود. غزاله این فیلم را شجاعانه و عاشقانه ساخت و خیلی خوب کارگردانی کرد. آقای سکوت خیلی خوب فیلمبرداری کردند و همه عوامل خیلی زحمت کشیدند. فیلم، فیلم اول یک کارگردان جوان است. فیلم قشنگ و شریفی است و ارزش دیده شدن را دارد. امیدوارم در اکران شبکه خانگی خیلی خوب دیده شود و مردم غزاله سلطانی و نگاهش را بشناسند. من فکر می کنم او یک کارگردان زن موفق و نگاه دار خواهد شد.

 

 

مهراوه شریفی نیا؛ مصائب ما دهه شصتی ها
کامنت های خیلی خوب از خارجی ها برای لباسم

در جشنواره اسپانیا که رفتی لباس خاصی پوشیده بودی. بازتاب این پوشش در آن طرف و بین علاقه مندانت چه بود؟

– کلا لباس، از نزدیک خیلی جذاب تر است تا توی عکس. آنهایی که عکس ها را دیدند هم، 60 درصد دوست داشتند، 20 درصد دوست نداشتند و 20 درصد هم هر کاری بکنی ایراد می گیرند. من خودم دوست داشتم من و گلناز گلشن استایلیستم که از طراحان لباس درجه یک است، طراح لباس کنسرت سی، کارهای آقای سامان مقدم و لانتوری و … بوده و من سر تئاتر ترن با او آشنا شدم، خیلی دختر خلاق و باشعور و ساده پسندی است، از همین تهران تصمیم گرفته بودیم که مشکی کار کنیم چون مجلسی تر و پوشیده تر است. از آن طرف می خواستیم مانتو نباشد یعنی می خواستیم بلوز بلندی باشد که گشاد باشد با شلوار رسمی. به این نتیجه هم رسیدیم که شال بگذاریم و از کلاه استفاده نکنیم. لباس دوم هم که باید لباس رسمی و لباس شب می بود چون مهمانی شام بود و نوشته بودند که با لباس رسمی بیایید. وقتی هم که از در رفتیم تو همه خیلی تعریف کردند. آنجا لباس های خانم ها همه باز بود و وقتی تو اینقدر پوشیده و مشکی با پارچه دست دوزی شده وارد می شوی خیلی بیشتر به چشم می آیی. من کامنت های خیلی خوبی تقریبا از همه آدم هایی که آنجا بودند گرفتم.

گالری آرا هم خودشان لطف کردند و برای من یک شال را طراحی کردند. خیلی پیگیرانه و در مدت زمان کوتاه این کار را کردند. این شال را هم خیلی دوست دارم و باز هم حتما می پوشمش. می دانی که من اصولا با پوشیدن لباس تکراری مشکلی ندارم. دوست داشتم لباس هایم هم ساده باشد و هم در آن اعتماد به نفس داشته باشم و هم این که برای آن طرف چیز عجیب و غریبی نباشد. دوست داشتم با حجاب و برازنده باشم و در نهایت لباس من از همه مدعوین که می توانستند هر لباسی بپوشند زیباتر بود. رئیس فستیوال هم آمد و خیلی از لباس تعریف کرد و فیدبک های خیلی خوبی هم گرفتیم. برای یونان هم ما یک لباس زیبای دیگر داشتیم اما حیف که نرفتیم. خیلی لحظه گرفتن جایزه را دوست دارم و حیف که این لحظه دلچسب را از دست دادم. به هر حال قسمت نبود.

رفرش و بازگشت به فضای مجازی!

یک مدت در فضای مجازی نبودی و حالا برگشتی!

– بله، من هفت ماه اینستاگرامم را دی اکتیو کرده بودم ولی بعد که فضا خوب شد، دوباره بازش کردم. حالا اینستاگرام این قابلیت را گذاشته که شما کامنت را ببندی، می توانی عکس ها را آرشیو کنی و خیلی قابلیت های دیگر. در این هشت ماه فالوئرهایم می توانست بالاتر برود ولی صفحه را بسته بودم و در عوض اما اعصابم آرام تر بود.

این هشت ماه هم مربوط به همان دو سال است که داشتی به قولی رفرش می کردی؟

– بله، خیلی سفر رفتم، خیلی به دنیای واقعی ام رسیدم، پیانو زدم خیلی زیاد، کانالم را راه اندازی کردم. در کانالم کلی قصه خواندم. کار کردن با برنامه صدا را یاد گرفتم که خودم در خانه ضبط و ادیت کنم و خودم روی آن موسیقی بگذارم. خیلی رشد کردم و این خیلی خوب بود. درست است که اینستاگرامم را بسته بودم اما خیلی دختر فعال و مثبتی بودم. آنقدر ساز می زدم که حتی داشتم به اجرای صحنه ای فکر می کردم. بعد هم که الان صفحه را باز کردم خیلی متعادل تر شدم و معتادوار در اینستاگرام حضور ندارم. هر از گاهی می آیم و هر وقت هم که نیستم، نیستم و می توانم به تعادل برسم.

معرفی کتاب

یک کتاب به خوانندگان ما معرفی کن.

– من توی اینستاگرامم مدام کتاب معرفی می کنم. من الان دارم کتاب «دوباره از همان خیابان ها»ی بیژن نجدی را می خوانم که خیلی زیبا است. البته این کتاب را همسرشان بعد از فوت شان منتشر کرده اند.

«یوزپلنگانی که با من دویده اند» زنده یاد بیژن نجدی را هم خوانده ای؟

– بله، قبلا خوانده بودم. همچنین دارم «کتاب سیاه» اورهان پاموک را می خوانم که خیلی کتاب جذابی است و البته من این کتاب ها را در اینستاگرام و کانالم به صورت جدی معرفی می کنم. شنیده ام نسیم مرعشی، نویسنده کتاب «پاییز آخرین فصل سال است»، یک کتاب جدید منتشر کرده که البته هنوز نخوانده ام. یک کتاب دیگر هم هست به نام «رویاهایت را می بوسم» نوشته نازنین قنبری که کتاب خوبی بود. اینها را الان حضور ذهن داشتم. شما وقتی به نشر چشمه و نشر ثالث می روید آنقدر فروشنده های جالب و کاربلدی دارد که خودشان راهنمایی ات می کنند. آنها از تو دوتا از کتاب های مورد علاقه ات را می پرسند و اینگونه می فهمند سلیقه ات چیست و به تو کتاب پیشنهاد می دهند. هر وقت کسی خواست کتاب بخواند می تواند به این انتشاراتی ها و حتی شهر کتاب برود. بچه های آنجا بچه های فعالی هستند و من اغلب کتاب های خوبی که خواندم با معرفی آنها بود. به اضافه این که بعضی از هنرمندان هم هستند که کتابخوان هستند و می توان به آنها یا صفحات مجازی شان هم رجوع کرد.

شاید داستان هایم را منتشر کنم

و یکی دیگر از کارهایی که انجام دادی هم این بود که ماجرای نویسندگی را خیلی بیشتر جدی گرفتی و پیگیری کردی. نمی خواهی کتاب قصه منتشر کنی؟

– امسال دارم به این موضوع فکر می کنم و شاید هم این کار را بکنم. امثال خودت کسانی هستید که باعث و بانی اش می شوید. بله. دارم جدی تر به آن فکر می کنم. البته باید بعد از تکمیل چند آدم صاحب نظر نوشته را بخوانند و اگر به نظر آنها بدون در نظر گرفتن اسم نویسنده ارزش چاپ کردن داشته باشد چاپش می کنم. اصلا دلم نمی خواهد در این کار از شهرت بازیگری ام استفاده کنم. دوست دارم نثرم نثر خوبی باشد و مردم دوستش داشته باشند. یعنی حتی اگر این کتاب با اسم مستعار چاپ شود، دلم می خواهد آنقدر خوب باشد که خوانده شود، برایم مهم است که نگارش اش و ادبیاتش طوری باشد که سرم را بالا بگیرم و کتابم را بدهم به کسی که می خواهد بخواند.

نظر آقای شریفی نیا درباره نوشته هایت چیست؟

– به پدر نوشته هایم را نداده ام که بخواند.

یعنی این قصه هایی که در فضای مجازی خوانده ای را برایش نفرستادی که گوش کند یا برای ایشان نفرستادی که داستان هایی که نوشته ای را بخواند؟

– نه (خنده) هیچ وقت نفرستادم.

خود ایشان هم نگفته که این قصه ها را شنیده یا خوانده؟

– نه، حتی قصه هایی که در مورد خودش نوشتم را هم برایش نفرستادم. فکر می کنم عمه ام یکی، دو بار برایش فرستاده باشد اما خودم نفرستادم و نمی دانم خوانده یا نه. البته مامانم داستان هایم را می خواند و یکی از کسانی هم هست که اصرار دارد من کتابم را منتشر کنم. مامان قصه هایم را دوست دارد و برایش می خوانم. او هم خیلی زیاد در کار ادبیات است و به من می گوید این قصه ها از کجا می آید چون قصه های من با خود من خیلی تفاوت دارد. ممکن است یک چیزهایی از درون من باشد و علاقه مندی های خودم را در قصه هایم بگذارم اما بقیه اش آمیزه ای از تخیل و واقعیت و شنیده هاست.

یک بار درباره آقای شریفی نیا نوشته بودی «پدری که جواب همه سوال های ادبی و فلسفی و تاریخی و هنری من را می دانست»، پس حتما از چنین پدری که همه چیز را می داند می ترسی…

– شاید برای من خیلی مهم است که وقتی می خواهم چیزی را به بابا ارائه بدهم، بهترین باشد. شاید اگر من کتاب چاپ کنم برایم اولین ترسم پدرم است و مهم ترین چیز این است که بابا چه می گوید. وقتی بچه بودم می گفت هر وقت 20 شدی جایزه داری و برای 19.75 هم جایزه نمی داد. فقط 20. الان هم همین حالت را دارد و دوست دارم کتابم را در بهترین شرایطی که می توانم به دستش برسانم. پدر خیلی ادبیات قوی دارد و آنقدر کتاب خوانده که من پیشش هیچم. دوست دارم اگر قرار باشد زمانی نویسندگی را تجربه کنم حتما نمره 20 بگیرم.

 

 

مهراوه شریفی نیا؛ مصائب ما دهه شصتی ها
اجرای صحنه ای موسیقی؛ شاید!

اجرای صحنه ای موسیقی را چه زمانی می خواهی برگزار کنی؟

– پارسال قرار مدارهایی داشتم که بعدا پشیمان شدم. شاید هم کم کم دوباره به آن فکر کنم. موسیقی پاپ تخصص ویژه ای لازم دارد و تخصص من موسیقی کلاسیک است. الان استاد خوبی دارم که شاید به زودی بتوانم در فضای اینستاگرام هم اعلام کنم. شاید برای سال آینده کارهایی کردم.

چه قطعاتی را اجرا می کنی؟

– شاید قطعات تلفیقی یا شاید همکاری با یک گروه و حتی شاید کار در تئاتری که موسیقی جزو اصلی آن است. هنوز هیچ چیزی معلوم نیست ولی دارم برایش تمرین می کنم.

ورزش

کمی هم حاشیه ای صحبت کنیم. این روزها مثل این که خیلی ورزش می کنی؟

– بله، برنامه روزانه برای ورزش دارم و باید خیلی لاغر بشوم.

برای نقش خاصی است؟

– هم برای خودم و هم برای یک نقش خاص.

مجله اینترنتی گلثمین آرزوی بهترینها را برای شما دارد.

لینک منبع

امتیاز شما به این مطلب
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا