داستاننوشته های علیرضا هزاره

داستان هرمز (4) – علیرضا هزاره

موجود عجیب خنده بلندی کرد
با مشت یکی از ملوانان را به بیرون از کشتی پرتاب کرد
بعضی از ملوانان چند قدم به عقب رفتند
هرمز فریاد زد:
(بکشیدش ، او موجود خبیثی ست)
ملوانان به سمتش دویدند
غول با حرکات دستش هر یک را به گوشه ای پرتاب میکرد
هرمز به سمتش حرکت کرد
دستش را برای زدن هرمز چرخاند اما هرمز از زیر دستش لیز خورد و با شمشیر خراشی روی پای غول ایجاد کرد
غول فریاد بلندی کشید که گوش هر شنونده را کر می کرد
سریع چرخید و با دو دست برروی شانه هرمز زد
ضربه به قدری محکم بود که کف کشتی شکست و هرمز به طبقه پایین افتاد

ضربه شدت زیادی داشت و سرش گیج می رفت
سریع از پله ها بالا رفت
دیگر کم کم مه رو به ناپدید شدن می رفت
غول با ضربه ای بادبان را به دریا انداخت
هرمز نیزه یکی از ملوانان که بر زمین غلتان در خون بود را برداشت
به سمت قلبش هدف گرفت و نیزه را پرتاب کرد
غول لحظه ای برگشت و نیزه به کتف اش برخورد کرد
تعادلش را از دست داد برروی زمین افتاد
با زبانی عجیب کلماتی را سریع می گفت
هرمز به سمتش دوید
غول نشست و ضربه محکمی با دو دست بر کف کشتی بین خودش و هرمز زد
قسمت بزرگی شکست و به پایین افتاد
در میان گرد و خاک
هرمز تا سرش را بالا آورد
غول بدنه کشتی را سوراخ کرد
و به زحمت از میان آبی که به داخل می آمد ناپدید شد
همه جا را آب گرفته بود
کشتی در حال غرق شدن بود
در حالی که هرمز شنا میکرد
جعبه ای عظیم با سرش برخورد کرد

.
نویسنده: علیرضا هزاره

امتیاز شما به این مطلب
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا